پسرکى مى خواست به نویسندگى دست یابد. مى خواست نویسنده بشود. راه افتاد. به پیرى رسید. شاید جادوگرى بود. مطلب خود را با او در میان گذاشت.
پیرمرد روى سنگى نشسته بود و گیلاس مى خورد. از کوله بار خود عینکى درآورد و به چشم پسرک نهاد. همین که عینک بر روى چشم او نشست، دید صحنه طورى دیگر است. مى دید هسته هابه دمى و دمها به شاخه اى و شاخه ها به درختى و درخت در زمین و آب و همراه باغبانى و زمین در آب در دست آفتابى و ... وقتى به گیلاس که بالاى سر پیرمرد بود نگاه مى کرد، فقط گیلاس نمى دید. هسته اى را مى دید که مردى در زمین مى کاشت و زمین را دید که هسته را رویاند و شاخ و برگ و شکوفه و میوه داد و دستى را دید که میوه ها را مى چید و پسرک خیلى صحنه در اطراف خودش مى دید. سخت مشغول بود که دست پیرمرد عینک را از چشم او برداشت و او را از حال خود بیرون آورد.
باز پسرک فقط درختى مى دید و فقط هسته هاى گیلاس را که از دهان پیرمرد بیرون مى آمدند. در این لحظه پیر توضیح داد:
اگر مى خواهى نویسنده باشى، باید این گونه ببینى و با این عینک نگاه کنى...